ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 920
بازدید کل : 92784
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل پنجم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

فصل 5

از ان به بعد هر وقت مریم در اتاقش مشغول صحبت با تلفن بود , من هم به سراغ تلفنم می رفتم و به این ترتیب از
خیلی چیزها با خبر می شدم.مخصوصا که هر وقت سحر با خانه ما تماس می گرفت مطمئن بودم به غیر از شهاب در
مورد چیز دیگري صحبت نمی کند! همه چیز عادي بود.اگر همین طور پیش می رفت , آنها همین روزها ازدواج می
کردند.یک روز بعد از ظهر تنها در اتاقم نشسته بوم و طبق معمول به یک آهنگ قدیمی عاشقانه گوش می کردم و در
فکر نگاه هاي شهاب بودم که تلفن زنگ زد.صبر کردم تا مریم گوشی را بردارد و بعد من از این طرف با تلفن خودم
گوشی را برداشتم.سحر بود.طبق معمول هنوز سلام و احوالپرسی 
نکرده شروع به صحبت در مورد شهاب کرد.بی مقدمه گفت:
-شهاب تازگی ها مشکوك شده مریم! تو چیزي حس نکردي؟
مریم گفت:
-نه والله.تو هم به این بنده خدا خیلی گیر می دهی ها!
سحر کلافه بود و مدام با نگرانی تکرار می کرد:
-مشکوك شده مریم . یعنی بعد از این همه سال شهاب رو نمی شناسم؟ 
مریم خسته شد و با بی حوصلگی گفت:
-خوب تو راست می گی.اصلا مشکوکه , حالا می گی چی؟
سحر که انگار از اول منتظر همین سوال بود.گفت:
-می خواهم تعقیبش کنم.

من از تعجب شاخ در آورده بودم.معلوم بود مریم هم دست کمی از من ندارد, چون تقربیا جیغ زد:
-چی می گی؟مگه فکر کردي فیلم پلیسیه؟
-آره می خواهم خیالم راحت بشه.
-همین کارها رو می کنی که باهات قهر می کنه, بعد هم به دست و پاش می افتی و خودت رو کوچیک می کنی! نکن
سحر.....دست بردار!
سحر جوابی نداد و مریم ادامه داد:
-حالا پنجشبنه که می آیید؟
-آره.........چی بپوشم؟
-همون پیراهن سفیده که خونه ما پوشیدي.........خیلی بهت می آمد.
با دقت گوشم را تیز کردم.نمی دانستم پنجشنبه چه خبر است و کجا دعوت دارند.از فکر اینکه شهاب و سحر دست در
دست هم این طرف و آن طرف می روند و من باید بنشینم و خودم را براي سال تحصیلی جدید آماده کنم کفري
بودم!همان طور که به صحبت هاي شان گوش می کردم ناخن شستم را می جویدم و حرص می خوردم.سحر پرسید:
-تو چی می پوشی؟
-نمی دونم لباس ندارم....شاید اون پیرهن مشکی رو از شیدا بگیرم!
ناخنم را ول کردم و خبردار روي تخت نشستم.
سحر پرسید:
-کدوم پیرهن؟
-همونی که تولد من پوشیده بود, مال دوستشه.پس نداده باشه خوبه.
فورا گوشی را گذاشتم و سراغ کمد لباس هایم رفتم.پیراهن را هفت سوراخ قایم کرده بودم, ولی براي اطمینان بیشتر

چند شلوار را که تا کرده و روي هم گذاشته بودم روي کیسه اي که پیراهن در آن قرار داشت و زیر چند جور روسري
بود گذاشتم. بعد روي تخت دارز کشیدم و کتابی را جلویم باز کردم.
چند دقیقه بعد مریم به اتاقم آمد. خودم را به بی خبري زدم و گفتم:
-چه عجب از این طرف ها!
مستقیم به طرف کمدم رفت و گفت:
-پیراهن مشکیه هنوز دستته؟ 
-کدوم پیرهن؟من که به مامان گفتم اونو بر نداشتم.
مریم روي تخت نشست و گفت:
-پیراهن مامان رو نمی گم که! اونی که از دوستت گرفته بودي. 
-اهان ! اونو پس دادم.
-حیف!
-مگه مهمونی دعوتی؟
-آره خونه دختر عمه شهاب!
قلبم هري ریخت.
بیشتر از این نمی توانستم تحمل کنم.با حرص مشتم را روي بالش کوبیدم و گفتم:
-من چی؟
مریم با تعجب نگاهم کرد.بعد یکدفعه خنده اش گرفت و با دست موهایم را نوازش کرد و گفت:
-عصبانی نشو فسقل تو هم بزرگ می شی.
با حرص دستش را پس زدم و گفتم:

-ولم کن.
بغض گلویم را گرفته بود.مریم بیشتر از این در اتاق نماند و رفت. با حرص بالشم را در دست گرفته بودم و به زمین و
زمان ناسزا می گفتم.مامان به اتاقم آمد و گفت:
-شیدا بیا سالاد درست کن.
جیغ زدم:
-نمی آم.به من چه؟ 
مامان که مبهوت جلوي در ایستاده بود به خود آمد و با عصبانیت داد زد:
-دفعه آخره سر من داد زدي ها...تازگی ها خیلی پررو و دورو شدي. 
بعد در اتاق را به هم کوبید و رفت.شنیدم که به مریم می گفت:
-این دختره معلوم هست چه مرگشه؟
مریم جواب داد:
-سنشه دیگه .... سر به سرش نگذار.
خیلی عصبانی بودم.فکر می کردم هر طور شده باید این رابطه را به هم بزنم.من آدمی نیستم که بشینم و تحمل کنم
سحر خانم با پسري که من دوست دارم بگردد و خوش باشد. بیچاره اش می کنم! در طول اتاق راه می رفتم و نقشه می
کشیدم.در آخر تصمیم گرفتم کاري را بکنم که تا حالا از انجام آن خیلی می ترسیدم.فکر می کردم حالا دیگر وقتش 
است.من تحمل رقیب را ندارم!تصمیم گرفتم با شهاب تماس بگیرم!پیدا کردن شماره تلفنش کار راحتی بود.با این فکر
بالاخره کمی آرام شدم.
خیلی زود فرصت مناسب را پیدا کردم.یکی دو روز بعد وقتی صبح از خواب بیدار شدم از سکوت خانه فهمیدم تنها
هستم.فورا لحاف را پس زدم و وسط هال دویدم داد زدم:

-مامان ,مامان.
کسی جواب نداد.به آشپزخانه سرك کشیدم.کتري خاموش روي گاز بود. بشکن زنان به طرف اتاق مریم رفتم و براي
اطمینان پشت در ایستادم و گفتم:
-مرمري؟
باز هم کسی جواب نداد.در را باز کردم و داخل شدم.بدون اتلاف وقت دفترچه تلفن را از کشو اول پاتختی مریم بیرون
آوردم و حرف ((ش)) را یافتم و شماره شهاب را حفظ کردم.با عجله دفتر را بستم و سر جایش گذاشتم.مدام شماره را
تکرار می کردم تا فراموش نکنم.
به اتاقم برگشتم و شماره را برعکس ته یک دفتر نوشتم.جلوي آن هم نوشتم عسل جون! می خواستم دفتر را ببندم و
به آشپزخانه بروم, ولی فکر کردم, چه فرصتی بهتر از الان؟!کسی خانه نیست و شهاب هم لابد صبح زود خانه است.
فورا تلفنم را از زیر تخت در آوردم و به پریز زدم .شماره را حفظ شده بودم.بادست لرزان شماره را گرفتم که با زنگ
اول صداي نازك و پر عشوه زنی گفت:
-بفرمایید؟
گوشی را نگه داشتم.زن ساکت بود.بعد صداي شهاب ا شنیدم که پرسید:
-کی بود مامان؟
مادرش جواب داد:
-نمی دونم....از صداي من خوشش نیومد!
تلفن را قطع کرد.من هم گوشی را گذاشتم و این بار یک حبه قند زیر زبانم گذاشتم تا شاید صدایم کمی عوض
شود.گوشه لحاف را هم روي گوشی کشیدم و دوباره شماره را گرفتم. با زنگ دوم خود شهاب جواب داد:
-بله؟

صدایش مثل وقتی که گیتار می زد و می خواند بم تر از حالت عادي بود. در حالی که سعی می کردم طوري صحبت کنم
که صدایم خیلی بزرگتر از سنم باشد و گفتم:
-سلام!
برخلاف انتظارم با لحن شوخ گفت:
-سلام!
-می تونم با شهاب صحبت کنم؟
-خودم هستم ....شما؟
-منو که نمی شناسی!
-بله!براي همین پرسیدم شما.
-چه فرقی داره؟
-آهان جریان مزاحم تلفنی و این حرفاست؟ دختر جون من حوصله ندارم.
دادم زدم:
-قطع نکن!
با خونسردي جواب داد:
-قطع نکردم که! هول نشو...اگه مثل بچه آدم بگی کی هستی و چی می خواهی باهات حرف می زنم.
-من مزاحم نیستم.
-تا وقتی اسمت رو نگی چرا! هستی/
-اسمم شیرینه!
-خوب شیرینی چکار داري با من؟ کمکی از دستم بر می آد؟

-آره بر می آد.
-در خدمتیم.
با صدایی که سعی می کردم خیلی زنانه و جذاب باشه گفتم: 
-ازت خوشم می آد.
لحظه اي سکوت کرد و خیلی جدي گفت:
-منو کجا دیدي؟
-تو دانشگاه.
صداي روشن کردن سیگار آمد.بعد گفت:
-پس لابد می دونی من نامزد دارم.
با تمسخر خندیم و گفتم:
-اون دختر کوچولوئه رو می گی؟
-آره کوچولوئه!
-من از اون خوشگل ترم.
پکی به سیگارش زد و گفت:
-خوشگلی ملاك نیست...اون هم خوشگله.
بعد انگار چیزي یادش آمده باشه پرسید:
-شماره منو از کجا پیدا کردي؟
-بماند!
-نه دیگه! اومدي نسازي....صدات هم آشناست.راستش رو بگو!

بد جوري ترسیده بودم.همان موقع صداي در خانه را شنیدم که باز و بسته شد.فورا گفتم:
-بعد بهت زنگ می زنم.
با خنده گفت:
-باشه ! به سلامت.
و زودتر از من تلفن را قطع کرد .سیم تلفن را از پریز کشیدم و آن را زیر تخت هل دادم.همان موقع در باز شد و مامان
گفت:
-شیدا پاشو.
نصف تنم زیر تخت بود و اریب آویزان بودم.در همان حالت خودم را به خواب زدم.مامان گفت:
-بسم ا...! این جوري نخواب مغزت می آد تو حلقت دختر! 
با کش و قوس مثلا از خواب بیدار شدم و با صداي خواب آلود پرسیدم:
-ساعت چنده؟
-مامان پرده هاي اتاق را کنار زد و گفت:
-لنگ ظهر من و مریم رفتیم خرید و اومدیم تو هنوز لالایی؟ 
همان طور که قند را زیر زبانم میک می زدم خودم را ولو کردم و گفتم: 
-خوب کسی نبود بیدارم کنه.
مامان با مهربانی کنارم نشست و گفت:
-پاشو  الان چاي دم می کنم. 
دولا شد و روي موهایم را بوسید.خودم را لوس کردم و گفتم:
-مامان ماساژم بده!

مامان با خنده پشتم را مالید و بعد آرام روي شانه ام زد و گفت:
-بسه دیگه لوس نشو پاشو بیا یه کم هم کمک کن.
خیلی خوشحال و سر حال بودم.به آشپزخانه رفتم.مریم به کمک مامان ناهار درست می کرد.روي صندلی لم دادم و
گفتم:
-مریم فکر کردي چی بپوشی؟
گیج نگاهم کرد و پرسید:
-کجا؟
-خونه عمه شهاب دبگه!
پیاز داغ را هم زد و گفت:
-آره... یه دامن مشکی دارم با کت و تاپم که عید خریدم می پوشم.
-خوبه!
مامان چاي تازه را با مربا و کره و پنیر روي میز چید و گفت:
-مریم مادري!تو هم حالا نمی خواهد کار کنی.بشین یه چیزي بخور که هلاك شدي!
بعد صبحانه انگشت کوچکم را داخل مرباي آلبالو کردم و گفتم:
-مرسی مامان.
از اشپزخانه بیرون دویدم و سریع سر کمد مریم رفتم و انگشت مربایی ام را روي کت سفیدش گذاشتم و گفتم:
-این هم مال تو که منو با خودت نمی بري.
صبح پنجشنبه رسید. هنوز فرصت نکرده بودم دوباره با شهاب تماس بگیرم, ولی چند باري به صحبت هاي مریم و
سحر گوش کردم فهمیدم سحر کم و بیش به شهاب مشکوك است و به پر و پایش می پیچد. در دلم می گفتم: خوب

حق داره مشکوك باشه, اخه شهاب هم از من خوشش اومده ! کاملا معلومه!
صبح تا ظهر مریم و سحر چند بار با هم صحبت کردند و آخر سر قرار شد سحر به خانه ما بیاید.تا غروب با هم آماده 
شونده و شهاب و فراز دنبالشان بیایند.
من از صبح یکی از کتاب هاي درسی سال سوم را در دستم گرفتم و در اتاق نشیمن روبروي در اتاق مریم نشستم.کتاب
جلویم باز بود ولی تمام حواسم به اتاق مریم بود.سحر چند بار با شهاب تماس گرفت.هر بار فورا به اتاقم می رفتم و به
صحبت هایشان گوش می کردم. می خواستم از عصبانیت دیوانه بشوم.وقتی صداي قشنگ شهاب را می شنیدم و می
دیدم چطور با مهربانی با سحر حرف می زند از حسادت منفجر می شدم.با مشت روي تختم کوبیدم و گفتم:
-با هیچکس کنار نمی آم....حالا صبر کن ببین چه جوري می ایی پیش خودم.
ولی این حرف ها آرامم نمی کرد.صداي غش غش خنده سحر را می شنیدم و کم مانده بود گوشی را بردارم و داد بزنم
خفه شو!
موقع ناهار مامان به اتاقم آمد و گفت: 
-تشریف بیارید ناهار شازده!
با عصبانیت در را باز کردم و سینه به سینه مامان شدم .با تعجب گفت:
-چته؟
عصبانی پا می کوبیدم و همان طور که به طرف آشپزخانه می رفتم داد زدم: 
-درد بچمه!
-خدا دور چقدر وقیح شدي! من که دیگه از پس تو بر نمی ام.
جواب ندادم.پشت میز اشپزخانه نشستم و بدون اینکه منتظر کسی بمانم ناهارم را کشیدم.مریم و سحر خنده کنان وارد
آشپزخانه شدند. مریم داشت می گفت:

-بیخود بهش تهمت می زنی.خیلی پسر گلیه به خدا.
سحر هم طبق معمول گونه هایش گل انداخته بود .با حرص گفتم: 
-سحر مثل دختر دهاتی ها شدي!
مریم چشم غره رفت , ولی او خندید و دست هایش را روي لپ هاي سرخش گذاشت و گفت:
-واي شهاب هم همیشه همین رو می گه!..... چیکار کنم تا می خندم لپ هام گل می اندازه.
مامان گفت:
-اتفاقا خیلی قشنگ می شی....شهاب هم عاشق همین لپ هاي گل گل ات شده سحر جون!
سحر با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
-شما همیشه به من لطف دارید خاله جون.
صداي زنگ دارش مثل سوهان تنم را می لرزاند.قاشق و چنگالم را جفت کردم و گفت: 
-مرسی مامان.
-وا همه اش که موند که!
.از آشپزخانه بیرون آمدم و یک راست به اتاق مریم رفتم.کیسه وسایل سحر روي زمین زیر صندلی بود.بدون معطلی 
کیسه را باز کردم .گوشه دامن پیراهن سفیدش را گرفتم و با تمام قدرت کشیدم. دامن جر صدا داد و تا نیمه پاره
شد . پیراهن را دوباره تا کردم و داخل کیسه گذاشتم و با خونسردي از اتاق بیرون آمدم و دوباره به آشپزخانه 
رفتم.مامان با خنده نگاهم کرد و گفت:
-چی شد؟اشتهات باز شد؟
مظلومانه خطاب به مامان گفتم:
-ببخشید بد صحبت کردم!

-من که همیشه می بخشم....خدا ببخشه!
جلو رفتم و پیشانی اش را بوسیدم .مریم گفت:
-قربون خدا برم من که دستم نمک نداره!
بعد از ظهر روي مبل روبروي در اتاق مریم نشسته بودم و گوش به زنگ سر و صدا بود.آن دو داشتند آماده می 
شدند.صداي خنده و غش و ریسه شان تمام خانه را پر کرده بود.با حرص ناخنم را می جویدم و در دلم می
گفتم:بخندید....دو دقیقه دیگه بهتون می گم!
اول مریم با تعجب جیغ کوتاهی زد.کتابم را جلوي صورتم گرفتم.
خندیدم.سحر که جدي نگرفته بود بعد از چند ثانیه آرام گفت:
-چی شده؟
مریم با ناراحتی گفت:
-کتم لکه!
چند لحظه صدایی نشنیدم.بعد سحر گفت:
-واه چقدر هم بزرگه!من می گم از این به بعد موقع غذا خوردن پیش بند ببند...ها؟نظرت چیه؟
مریم با حرص گفت:
-این لک دیگه از کدوم گوري پیداش شد!کی؟ 
سحر جواب داد:
-خوب حواست نبوده دیگه...حالا هم که دیره بخواهی پاکش کنی...یه چیز دیگه بپوش!
مریم با ناراحتی گفت:
-حیف!

اشکال نداره...فردا بگذارش تو وایتکس.شانس آوردي سفیده.
چند دقیقه گذشت که دوباره سر و صدایشان بلند شد.سر انتخاب لباس براي مریم تمام کمد را بیرون ریخته بودند.با
خوشحالی پاهایم را روي مبل دراز کرده و مچ پایم را می چرخاندم.بعد از چند دقیقه مریم گفت:
-خوب همون تاپم رو با کت آبی شیدا می پوشم.این از همش بهتره!
فورا از جا پریدم و به اتاقم رفتم و کت را از داخل کمد برداشتم و زیر تخت پرت کردم.همان موقع در باز شد و مریم با
قیافه ناراحت و گرفته بیرون آمد.با نگرانی نگاهش کردم و پرسیدم:
-چی شده؟چرا ناراحتی خواهري؟
-هیچی یقه کتم لکه!شیدا اون کت آبی ات رو بهم قرض می دهی؟
با خوشرویی گفتم:
-آره غصه نخور...تو کمدمه بردار.
مریم سراغ کمدم رفت و من خودم را به کتاب خواندن مشغول کردم.بعد از چند دقیقه گفت:
-کجاست پس؟پیداش نمی کنم!
با تنبلی از روي تخت بلند شدم و گفتم؟:
-شاید دادمش خشکشویی!...آره!دادمش خشکشویی!
با ناراحتی مشتش را روي میز کوبید و گفت:
-اَه...به خشکی شانس. 
با ناراحتی گفتم:
-حیف!
مریم هم سرش را تکان داد و با نا امیدي به کمدم نگاه کرد.همان موقع سحر با صداي بلند گفت:
-اي واي!
مریم بی حوصله از اتاق بیرون رفت و گفت:
-چی شده؟
سحر در حالیکه پیراهن سفیدش را در دست داشت از اتاق او بیرون امد و گفت: 
-ببین چی شده!پیراهنم پاره شده! 
مریم با عجله جلو رفت.پیراهن را از دستش قاپید و نگاه کرد.من هم جلو رفتم و گفتم:
-خوب بدهید مامان بدوزه.
مریم هم سرش را تکان داد و گفت:
-آره...لامصب از درزش هم نیست.سحر جون قلوه کنش کردي!
نمی دونم کی شده.
بعد هر دو به هم نگاه کردند و انگار متوجه موضوعی شده باشند با هم گفتند:
-چه بد شانسی!
مریم گفت:
-هر دومون با هم بد آوردیم.
مریم پیراهن را نشان مامان داد و مامان با چرخ خیاطی روي پارگی را دوخت و گفت:
-ولی چون پارگیه معلومه...سحر جون بعدا ببرش رفو.
سحر پیراهن را از مادرم گرفت و گفت:
-چشم!دست شما درد نکنه خاله جون.
بالاخره با هر دردسري بود آماده شدند.سر ساعت هشت فراز و شهاب آمدند و همه با هم به خانه عمه شهاب رفتند.با

اینکه خیلی اذیت شان کرده بودم،ولی بعد از رفتنشان با بغض به اتاقم رفتم و در رابستم.
روزها پشت سر هم می گذشتند و من به دنبال فرصتی بودم تا دوباره با شهاب تماس بگیرم.هر شب تلفن هاي مریم را
گوش می کردم و هر دفعه نا امید تر از قبل گوشی را می گذاشتم و با بغض و گریه می خوابیدم.سحر همیشه راضی بود
و انگار از فکر تعقیب کردن شهاب و مچ گرفتن منصرف شده بود.همان روزها اتفاق دیگري هم افتاد که باعث ناراحتی
بیشتر من شد.
یک بعد از ظهر تنها در آشپزخانه نشسته بودم و چاي می خوردم.مامان از صبح به جانم غر زده بود و یک در میان یا
می گفت برو حمام یا می گفت اتاقت را جمع کن.آخر سر با جوراب هاي لنگه به لنگه و موي ژولیده و کثیف وسط اتاق
نشستم و داد زدم:
-چهار دیواري اختیاري...حرف دیگه اي هست؟
مامان با تغیر صورتش را جمع کرد و گفت:
-خجالت بکش،حیا کن...این ریخت و قیافه است واسه خودت درست کردي؟
عصبانی از اتاق بیرون امدم و به آشپزخانه رفتم و یک لیوان بزرگ چاي ریختم و در حالیکه پشت میز می نشستم داد
زدم:
-به همه کار آدم کار دارید...شما خجالت بکشید!
چند دقیقه اي گذشت و مامان جواب نداد.کم کم داشتم در افکارم غرق می شدم که ناگهان مامان با عصبانیت وارد
آشپزخانه شد و با لگد در را باز کرد.کیسه اي را روي میز پرت کرد و داد زد:
-این چیه؟
با تعجب اول به مامان و بعد به کیسه نگاه کردم.پولک و سنگ هاي لباسش بود.فورا گفتم:
-من چه می دونم چیه!

عصبانی صندلی را کنار کشید و نشست و گفت:
-روتو برم!تو نمی دونی این چیه؟
داشتم از ترس می مردم،ولی با خونسردي گفتم:
-نه نمی دونم...چیه؟
مامان صندلی اش را جلوتر کشید،خم شد وبه صورتم نگاه کرد و گفت:
-اینها سنگهاي لباس من نیستند؟
در حالی که سعی می کردم متعجب به نظر برسم کیسه را برداشتم این ور و آن رو کردم و گفتم:
-ا؟اینها سنگهاي لباس شمان؟کدوم لباس؟
مامان که داشت از عصبانیت منفجر می شد از جایش بلند شد و گفت:
-من اخرش از دست تو سکته می کنم.ورداشتی سنگ هاي لباس منو کندي...آخه چرا؟تو فقط به من بگو چرا؟به خدا
کاریت ندارم.فقط بگو چه مرگته!
با تعجب نگاهش کردم و با لحن مظلومانه اي گفتم:
-من با سنگ هاي لباس شما چکار دارم؟
بعد بغض کردم و گفتم:
-من اصلا نمی دونم شما چی می گید!
و در حالیکه به صحبت هاي شهاب و سحر که از پاي تلفن شنیده بودم فکر می کردم اشک هایم همین طور مثل باران
می چکید.مامان هاج و واج نگاهم می کرد.بالاخره دستم را در دستش گرفت و با لحن نسبتا آرامی پرسید:
-تو واقعا نمی دونی این سنگ ها اونجا چکار می کردند؟
بین هق هق گریه پرسیدم:

-کجا؟
-زیر تخت تو!
اشک هایم را پاك کردم و با تعجب به چشمهایش زل زدم و با صداي بلند گفتم:
-تو اتاق من؟زیر تخت من؟شوخی ات گرفته مامان؟بد جوري تو فکر بود.از جایش بلند شد،کیسه را بالاي یخچال
گذاشت و بدون حرف از آشپزخانه بیرون رفت.در خانه راه می رفت و می شنیدم که گاهی زیر لب نچ نچ می کرد و
چیزهایی می گفت.با وجود اینکه همه چیز بخیر گذشته بود،ولی هنوز دلم شور می زد.بلند شدم و با قیافه دلخور به
اتاقم رفتم و بعد از اینکه در را بستم فورا سراغ تلفن رفتم.خدا را شکر آنقدر زیر تختم شلوغ بود که او متوجه تلفن
نشده بود.حوله ام را برداشتم و در حالیکه به طرف حمام می رفتم با لحن مظلومی گفتم:
-مامان من می رم حموم.
مامان روي مبل نشسته بود و با حواس پرتی به تلویزیون نگاه می کرد.سرش را تکان داد و آرام گفت:
-برو تا آب گرمه.
آن شب با صداي جیغ و داد مامان و مریم از خواب پریدم.مامان داد می زد:
-غیر از تو کی می تونه این غلط رو کرده باشه؟بابات؟لابد بابات می خواسته پیراهن منو خراب کنه.آخه کی تو این خونه هم 
سایز منه؟شیدا؟
مریم هم با صدایی بلند تر از مامان داد می زد:
-نخیر هیچکدوم مامان جون!من دزدم!دست شما درد نکنه...من روانی ام که بیام پیراهن شما رو خراب کنم،بعد هم 
تیکه پاره هاش رو قایم کنم زیر تخت شیدا!مامان جون سایز شیدا خانم اون قدر هم که فکر می کنید کوچیک نیست!
مامان با عصبانیت گفت:
-اون بچه روحش هم از این سنگ ها خبر نداشت...آخه اون اصلا جایی می ره که لباس لازم داشته باشه؟

صداي هق هق گریه مریم بلند شد.مامان هم کوتاه نمی امد.بالاخره بابا پا در میانی کرد و گفت:
-اي بابا گور پدر لباس.ببین مادر و دختر چه جوري به جون هم افتادند!همدیگرو ببوسید تموم شه بره پی کارش!
مامان دیگر حرفی نزد و چند دقیقه بعد مریم در اتاقش را به هم کوبید و همه جا آرام شد.
چند روزي مریم و مامان با هم قهر بودند.پنجشنبه شب همان هفته منزل مادر فراز دعوت بودیم و صبح پنجشنبه
بالاخره بابا،آن دو را با هم آشتی داد.مریم هنوز دلخور و با همه ما سرسنگین بود.مامان براي بعد از ظهر پنجشنبه وقت
آرایشگاه داشت.قبل از رفتن بین اتاق من و مریم ایستاد و گفت: 
-می خوام برم آرایشگاه دخترها!با من می آیید؟
مریم جواب نداد،ولی من گفتم:
-نه مامانی.
بعد فکري به نظرم رسید و گفتم:
-اونهایی که می خواهند نامزدشون رو ببینند باید بیایند!
مریم هنوز ساکت بود.مامان با دست به در اتاقش زد و گفت:
-مرمري با من می آیی؟
نه مرسی
پس فعلا
صداي تق و تق پاشنه هاي مامان را شنیدم که داشت دور میشد نباید فرصت را از دست میدادم فورا به اتاق مریم رفتم
و گفتم
خوب برو دیگه موهات مثل جنگلی ها شده
مریم با تعجب به سر تا پاي من نگاه کرد موهاي مرتب ولختش را پشت گوش زد و گفت

من تازه موهام رو مرتب کردم زده به سرت
من به خاطر خودت میگم این مدل اصلا به صورتت نمی آد من جاي تو بودم الان میرفتم کوتاه بلندش میکردم
خوب برو
من که نه میگم اگه جاي تو بودم
مریم چیزي نگفت ناامید به اتاقم برگشتم که ناگهان صدا زد
مامان صبر کن منم می آم
از خوشحالی به هوا پریدم بعد از رفتن آنها سري به اتاق مامان و بابا زدم تا مطمئن شوم بابا خوابیده است خوشبختانه 
بابا خرخر میکرد و به راحتی میتوانستم مطمین شوم که خواب است یا فقط چشمهایش را بسته با خوشحالی از اتاق
بیرون آمدم و در را بستم پاورچین پاورچین به اتاق رفتم و در را قفل کردم بعد تلفن را از داخل کمد و لابلاي لباس ها
بیرون آوردم و به پریز زدم شماره گرفتم و لحافم را روي گوشی گذاشتم و با دلهره منتظر شدم بعد از زنگ سوم
صداي خواب آلود شهاب را شنیدم که گفت
بفرمایید
آهسته گفتم
سلام
سلام شما
من همونم که چند روز پیش زنگ زدم یادت نمی آد
چند لحظه ساکت شد و بعد با بد اخلاقی گفت
نمیشناسم شما؟
شیرین

باز ساکت شد
الو اي بر پدر هرچی مردم آزاره....
من مزاحم نیستم به خدا
اگه مزاحم نیستی بگو کارت چیه
با بغض گفتم
من ازت خوشم می آد
آخه عزیز من جان من ، من نامزد دارم خودت هم که اینو میدونی 
خوب
خوب که چی خوب که خوب خوب به جمالت
حالا خیلی دوستش داري
خودت یکم فکر کن اگه دوستش نداشتم نامزد می شدیم
ولی اون اینقدرها هم تو رو دوست نداره
داره یا نداره به خودمون مربوطه
در حالی که به من برخورده بود گفتم
باشه من دیگه مزاحمت نمی شم
آفرین دختر خوب شیرین خانم گل درست گفتم
چی رو
اسمت رو
آره

دیدم واقعا دارد همه چیز تمام میشود که گفتم
من خیلی چیزها از نامزدت میدونم حاضرم بهت ثابت کنم
اهو چه کارآگاهی هم هستی خوب مثلا چی میدونی
فعلا فقط یکی اش رو میگم
با حالت مسخره گفت
بگو همون یکی اش رو بگو
مثلا اینکه نامزدت مدام بهت گیر میده و دایم به همه چیز شک داره ولی یه چیزي رو تو خبر نداري
چی رو
این که گاهی وقتها تعقیبت هم میکنه
با حالتی عصبی گفت
تو از کجا میدونی
میدونم دیگه حالا اگه بخواهی باز هم بهت زنگ میزنم و چیزهاي دیگه اي رو هم که میدونم بهت میگم
حالا بگو اگه راست میگی
حالا نمیشه واسه امروزت همین بسه فقط از من به تو نصیحت همینجا دمش رو بچین
بقیه اش به تو مربوط نیست هر وقت همه چیزهایی رو که میدونستی گفتی اون وقت
باشه من زود بهت زنگ میزنم و خبرهاي جدید رو میدهم 
فورا گفت خداحافظ و گوشی را گذاشت از خوشحالی سرم را در بالش فرو کردم و جیغ زدم می دانستم حرفهایم
بدجوري شهاب را به فکر انداخته است خیلی دوست داشتم من هم موهایم را درست میکردم چون احتمال میدادم شب
شهاب هم خانه فراز دعوت باشد ولی این تلفن مهمتر از آرایشگاه رفتن و مو درست کردن بود

حمام رفتم و با حوصله موهاي خیسم را بیگودي پیچیدم و روسري تازه ای به سرم بستم بعد در کمد لباسم را چهار طاق 
باز کردم و روي تخت نشستم میخواستم امشب از هر دفعه بهتر و خوشگل تر باشم وقتی بالاخره یک تاپ و شلوار
مشکی را پسندیدم تمام لباس هایم وسط اتاق ریخته بود موهاي بلند و تابدارم را روي شانه هایم ریختم رژلب پررنگ
زدم و کفش هاي پاشته بلند پوشیدم وقتی جلوي آیینه ایستادم اصلا به یک دختر سیزده چهارده ساله شباهتی نداشتم با 
رضایت به سر تا پاي خودم نگاه کردم و با خودم گفتم تازه نه ابرو برداشتم نه هیچ کار دیگه واقعا این شهاب کوره که
منو میبینه و باز هم دنبال اون دختره کوتوله است
همین موقع صداي در خانه آمد و مریم و مادرم وارد شدند مامان داشت میخندید که جلوي او پریدم و پرسیدم
خوبم
مامان سرسري نگاهم کرد و گفت
بابات هنوز خوابه
هنوز جواب نداده بودم که برگشت و با دقت به من خیره شد با لبخند گفتم
خوب شدم
باز تو خودت رو مثل زن خرابها درست کردي
مریم که به اتاقش میرفت گفت
مال اون رژ لب پررنگ و خط چشمته آخه اینها که مال سن تو نیست
با حرص نگاهش کردم و گفتم
حالا فکر کردي خودت خیلی بزرگ شدي
کسی واسه من زنگ نزد
چرا عزراییل

تا مریم بخواهد جواب بدهد مامان پرید وسط و گفت
خیلی خوب بس کنید شیدا تو هم برو اون رژ لبت رو پاك کن بعد هم یه چیزي روي اون تاپ بپوش اینجوري لخت که
نمیشه بیایی
پاهایم را به زمین کوبیدم و به اتاقم رفتم بعد از اینکه کلی لباس هاي وسط اتاق را زیر و رو کردم یک شال نازك
مشکی برداشتم و روي شانه هایم انداختم وقتی جلوي آیینه ایستادم فکر کردم بد هم نشد ....جالب تر هم شد میتونم
وقتی کسی حواسش نیست بیارمش پایین یا کجش کنم
مانتو و روسري پوشیدم و آماده از اتاقم بیرون آمدم مامان جلوي آیینه ورودي ایستاده بود و گره روسریش را درست
میکرد برگشت و با دقت به سرتا پاي من نگاه کرد و گفت:
-چیزي پوشیدي رو تاپت؟
فقط سرم رو تکان دادم و رفتم روي مبل نشستم. مریم هم آماده شد و آمد. موهایش را به پیشنهاد من کوتاه و بلند
زده بود.موهاي لخت دور صورت گرد و سفیدش را گرفته بود. روسري اش را شل گره زده بود تا موهایش خراب
نشود. جوراب شلواري سیاهش از زیر مانتو معلوم بود. پرسیدم:
-دامن پوشیدي؟
-آره.
رو به مامان کردم و گفتم:
-دامن پوشیدن مریم خانم ایراد نداره، ولی تاپ من مثل زن خراب هاست؟
مامان کلافه داد زد:
-آخه هر چیزي سنی داره دختر جون تو چرا نمی فهمی؟... منصور زودتر آماده شو بیا من دارم از دست این دختره

دیوانه می شم.
آخرین نفري که آماده شد پدرم بود. کت و شلوار طوسی راه راه پوشیده بود، سبیلش را تازه مرتب کرده بود و چشم
هایش هنوز از خواب بعدازظهر پف داشت.
بین راه نگه داشتیم و یک دسته گل خریدیم. وقتی جلوي خانه فراز رسیدیم با چشم دنبال گلف شهاب می گشتم. در
آن فرصت کم نمی توانستم خوب همه جا را ببینم، ولی تا آنجا که نگاه کردم ماشین او را ندیدم. از در بزرگ پارکینگ
وارد محوطه وسیعی شدیم و با آسانسور بالا رفتیم. خانه وسیع و خیلی خلوت بود. کف آن پارکت بود و مبلمان سالن
پذیرایی از ساتن سفید براق و یک پیانوي رویال سیاه رنگ جلوي مبلمان قرار داشت. با تعجب به در و دیوارش نگاه
می کردم. با وجود اینکه می دانستم خانواده سحر وضع مالی خوبی دارند، اصلا باورم نمی شد چنین خانه و زندگی
مجللی داشته باشند.
 

نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 8 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل پنجم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com